قدم میزنم
تاریکی هایم را....
خدایم!
اگر من در تاریکی خود هستم
"تو ای نور!"
خدایم!
بر من "بتاب"
باشد که" حضورت" را ببینم.
در تاریکی قدم میزنم و به جای اینکه "تو" را ببینم ای نور
فقط "خودم" را میبینم
چه دید کورکورانه ای!
مثل کبکِ سر در برف فروبرده!!
"چراغی" دستم نیست
فقط "اسمش" را همراه دارم
و از اسم که "رسمِ" نور برنمیتابد!
اما تو ای نور!
"همواره" هستی
ولی به جایی رسیده ام که
نمیــــــــــــــــبینم!
دنیا انگار "کورم" کرده
"بتاب بر من"
و بر "چشمانم"
و یادم بده اسم ها را به "دوش" نکشم
رسم ها را به "جان" بکشم
آری رسم" انسانیت" است که همراه میشود
و رسم است که می شود همه "ظاهر و باطن" من
*اسمِ بی رسم، بی فایده است*
موضوع مطلب :